یه دفعه که چشامو واکردم دیدم، نه پدر، نه شوهر، با داغ دو فرزند، و آواره در بدر. به یک چشم بههم زدن، همه دود شدن و رفتن به هوا. فقط خودم، ماندم و خودم، با یک تن بیمار و یک مادر علیل و زمینگیر و کر و کور، و یک برادر زبان نفهم سر به هوا، دو دستی زدم تو سرم. بیبیم از اون اطاق صداش درآمد و گفت:«ن ن نه، چی کار میکنی؟» گفتم: «هیچی دارام خاک تو سر خودم میکنم.» گفت: ن ن ن ننه حالا باشه، حوصصصصله داری مگه کی خانه ما مییا. ما که کسی رو نداریم...
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.