«ده ماه پیش بود که سیاهی آمد و وارد خانههای آبادی شد، سوی چشمانشان را گرفت، لبخند را از لبهایشان دزدید و آرزوهایشان را خفه کرد. هنوز هم صدای داد و فریاد و ناله بود که به گوشش میرسید. نالهی پیرمردان و پیرزنانی که از غم جوانان بر سر و سینه ی خود میکوفتند. خواهران و نوعروسهایی که داغ برادر و تازهدامادهایشان را بر دل داشتند و از بس بر سر و صورت خود پنجه کشیده و آن را خراشیده بودند، از صورتشان خون میچکید. نگاههای پرخشم مردان و پسرانی که صاحبان پرچمهای سیاه، دستهای آنها را از پشت بسته و آنها را واداشته بودند که در کنار هم زانو بزنند تا سرهایشان را از دم تیغ بگذرانند...»