خانه ما لب آشورا بود
آشورا جای مردن سگهای پیر بود. جای عشق بازی مرغابیها بود.
جای پرت کردن بچه گربههایی بود که زندگی را به مردم حرام کردهبودند.
آشورا جای بازی ما بود.
اوایل بهار یا اواخر پاییز که آسمان را ابرهای سیاه میپوشاندند، بابام از میان اطاق مینالید که:
- خدایا غضبت را از ما دور کن.
ولی خدا به حرف بابام گوش نمیکرد. سیل میآمد. خشمگین میشد.
میشست و میرفت. کف میکرد. پلهای چوبی را میبرد. زورش به خانههای بالای شهر که از سنگ و آجر ساخته بودند، میرسید. اما به ما که میرسید تمام دق دلش را خالی میکرد.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.