روی صندلی سیاه کنار طاقچه نشسته ام و چه چیزها که به یادم نمیآید.گاهی خورشید گوزن سفیدی میشد. در آبیهای این آسمان، و شبهایی را که اینجا در من عبور میکردند و ماه هرگز عبوس نبود و تمام وقت دنبال ستاره ها میگشت! اما آنجا فقط سیزده شب ماه را دیدم عبوس و تنها... آه از آن جادههای طولانی انتظار، پاهایم فقط خستگی بیحوصلگی را تحمل میکردند. برای چه چیز آنجا پا سفت کرده بودم؛ خودم هم نمیدانستم. آنجا درست کنار درهای که عشق را نمیشود دید! به آنجایی میرسیدم که کافی بود یکی هولم دهد، و چه میشد که یکی این هول را میداد راحت شدم.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.