صبوری بی آن که چیزی به تهمینه بگوید، یا اصلا تهمینه خبر داشته باشد، از خانه بیرون زده بود و اتوبوس او را یکراست به اول «سنتو» برده بود. به کمک راننده رک چشم دوخت: « پس اینجا بهشت رضا نیست؟»
کمک راننده خسته، صبوری را نگاه کرد: «اشتباه سوار شدی پدر جان!» هرچه به مغزش فشار آورد، درست سوار شده بود...
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.