روشنایی آفتاب هنوز به اعماق تنگهی ژرف نرسیده بود. آواز روشن و گوشخراش مرغ انجیر هندی بیدارم کرد. هوا به شدت سرد بود. از کیسه خواب پلاستیکی ام بیرون آمدم، پاپوشهایم را یافتم و خودم را از پشه بند رهانیدم. زمانی ک بیرون آمدم نخستین شعاعهای باریک نور خورشید در شرق آشکار شدند. همانطورکه مژههایم به هم میخوردند نگاهم را متوجه بلندیهای با هیبت کاساگرانده کردم.