کابوس،در بیداری و در تاریکی شب.دیشب تا صبح قدم زدم.تاریکی هجوم میآورد و نفسم تنگ میشد.دمدمای صبح به التماس افتاده بودم و باور نمیکردم که بار دیگر روشنایی روز را ببینم.از خودم عاجز شده بودم.از خودم عذاب میکشیدم.از خود خودم.صبح زنگ زدم به همایون،خیال میکردم مثل دوران دانشجویی که هر وقت کلهپا میشدم،صدای او آرامم میکرد،با صدایش آرام میشوم.نه...انگار کسی میخواست مرا له و لورده کند.خدایا مگر میشود آدم از صدای آشنا این جور به وحشت بیفتد؟
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.