او مرا فرا خواند و طنابش را به سوی من رها کرد. خود را به سوی او میکشانم و او به فراخواندن نام من ادامه میداد، طناب پاره شد... . سیّارهها و ستارهها تنها سرگرمیاش بودند. خورشید را میچرخاند و با نور آن بازی میکرد. زمانِ عروسکبازی بود، پس به سراغ زمین آمد و با آدمها بازی کرد. یکی را میمیراند و دیگری را قهرمان داستانش میکرد و اگر زیاد با آن سرگرم میشد، زمین میلرزید. در آخر به پرسشها رسیدگی کرد و با زمین خداحافظی کرد. نوبت آن رسیده بود تا سراغ جهانهای تیلهای دیگر برود. ناگهان تیلهای از دستش افتاد و شکست. باید از نو تیلهای میساخت. او مرا فرا خواند و طنابش را به سوی من رها کرد. خود را به سوی او میکشاندم و او به فراخواندن نام من ادامه میداد... طناب پاره شد... .