على آخرین نفری بود که با او وداع کردم. در چشمان هم خیره شدیم و قطرات اشک از گونههایمان سرازیر شد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و دلمان نمیآمد از یکدیگر جدا شویم. در همان حال که سرم بر روی شانهاش بود آرام به او گفتم «اگر هر کداممان شهید شد... به بهشت نمیرود و منتظر میماند تا آن دیگری برسد».. مکثی کرد و صدایش لرزید و چشمانش پُر اشک شد... سیگارش را گرفت و در جا سیگاری به آرامی فشار داد و مچالهاش نمود. رو بمن کرد و گفت: اشکمان را درآوردی ایمان جان... خندهای کردیم... و حسین ادامه داد که البته بعدها من پشیمان شدم و قسماش دادم که علی جان ما را ول کن و برو به بهشتت برس... ما حالا حالاها در این دنیا زمین گیریم و نمیخواهم دست و پایت بسته شود...! خلاصه بعد از وداع از شهید خیرخواهان آماده حرکت شدیم. در همین حین شهید علی قانعی را هم دیدم... او یکی از رفقای عزیزم و از بچههای محلمان بود. از او هم وداع نمودم و سپس سوار ماشینها شدیم... هر دسته در یک تویوتا و بعضیها هم بصورت گروهان در یک مایلر بنز...