سیاوش خندید:
-من ببینم که چی بشه؟ آخه تیغ زدن ابرو دیگه دیدن داره؟
بنفشه به خودش فشار آورد تا بتواند حرف دلش را بزند، اما نتوانست. واقعا سیاوش اینقدر خنگ بود که معنی حرفش را نمی فهمید؟
دوباره حرفش را تکرار کرد:
-خوب می خواستم منو ببینی
سیاوش در دل خندید.
که می خواست او را ببیند، او که همیشه بنفشه را می دید، دیگر تیغ زدن ابرو کجای این معادله بود؟ تیغ بزند که او ببیند و بعد چه شود؟
برای یک ثانیه فکری از ذهن سیاوش گذشت، خودش به افکارش پوزخند زد. نه، امکان نداشت قضیه آن چیزی باشد که تصور کرده بود. یک لحظه به سمت بنفشه چرخید که سرش را پایین انداخته بود و همچنان با رژ لب در دستش، بازی می کرد. اخم کرد.
نکند واقعا همان چیزی بود که به ذهنش رسیده بود؟
نه محال بود، این دخترک فقط دوازده سال سن داشت. او سی و پنج ساله بود، اصلا دوست داشتن مردی با این همه اختلاف سن، برای دخترکی با این سن و سال، خیلی بعید بود.