تنها در اتاق نشسته بود، دوباره تصویر او در ذهنش نقش بست، آهی کشید وبرای صدمین بار نوشت: تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاریست؟ چگونه تصویر تو در برق شیشهها پیداست؟ تمام گنجشکان در نبود تو، مرا به باد ملامت گرفتهاند و تو را به نام صدا میزنند، تو نیستی که ببینی، چه نیمهشبها وقتی که ابر بازیگر، هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر به چشم برهم زدنی میان آن همه صورت تو را نشناختم، تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو مییم و چگونه از دیوار جواب میشنوم که : رویا تنها رویای خیال من است... .