مردم بهتدریج دریافتهاند که در آفرینش قتلی خوب نمیشود به دو ناقصالعقل اکتفا کرد که یکی جان دیگری را میگیرد – به چاقویی و کیف زنانهای و گذرگاهی تاریک. آقایان، امروزهروز طراحی صحنه، هماهنگی افراد، نور و سایه، شاعرانگی و شور و احساس برای اقداماتی از این سنخ اجتنابناپذیر است. آقای ویلیامز موجب شده توقع ما از قتلِ ایدئال خیلی بالا برود؛ و همینطور، خاصه در مورد من، دشواری وظیفهای را که به عهده دارم چندچندان کرده است. او، مثل آیسخولوس و میلتون در شعر، مثل میکلآنژ در نقاشی، هنرش را به چکادی رفیع رسانده، و بنابه گفتۀ آقای وردزورث، به تعبیری، «به سلیقهای شکل داده که خودش با آن سنجیده و درک میشود». اکنون، وظیفۀ تشریح تاریخ این هنر و بررسی نقادانۀ مبانی آن بر دوش خبرگان این هنر است و نیز بر عهدۀ داورانی بهکل متفاوت با قضات دادگاه جنایی.
هیچکاک در باب قتل بهعنوان یکی از هنرهای زیبا را خوانده بود و قاتلان معرکه و خوشلباسش را بر اساس توصیف دیکوئینسی از قاتل معرکه و خوشلباس خلق کرده بود. داستایفسکی قتلِ جنایت و مکافات را بر مبنای توصیف دیکوئینسی از کوبیدن و کوبیدن و کوبیدن دوباره به در آفرید. هروقت آن عبارت شگفتانگیز نابوکف یادم میآید – نابوکف عاشق دیکوئینسی بود – جایی که در آغازِ لولیتا میگوید «وقتی پای قاتلی در میان باشد همیشه باید منتظر نثری پرطمطراق و اغراقآمیز هم بود»، به یاد قاتلی میافتم که دیکوئینسی از آن حرف میزند.