خون خرگوش قصهی گودال است؛ گودالی در حاشیهی شهر که در سوراخهایش وازدگان و بیچیزها زندگی میکنند. قهرمان دخترِ نوجوانی است که پدر خشن و همسایگان طردشدهاش به همراه چند خرگوش و چند خردهریز دیگر کنارش هستند. پدر زغال چوب درست میکند و برای پول درآوردن حاضر به هر کاری است. بسیاری از اهالی گودال نُخالهجمعکنهای چرخبهدست هستند و البته نیمزندگان و گاهی مردگان. مانند دکتری که رگهای پاره از تزریقش او را به این جهنم فرستاده. اما قهرمانِ زنگیآبادی رؤیایی در سر دارد و با تمام وجود زندگی میکند و میجنگد بلکه در این گودال طنابی برای برآمدن بیابد، ولی خردهروایتها و اتفاقهایی در راهاند که بهکل همهچیز را غیرقابلپیشبینی میکنند. رضا زنگیآبادی اکسپرسیونیست جسور ادبیات ماست که از باز کردن زخمها ابایی ندارد؛ زخمهایی که ترمیمشدنی نیستند، زخمهایی که خونشان سیاه شده است.