در خلسه ی این لحظات جادویی فرورفتم. ناگهان احساس کردم چیزی از روانم بیرون پرید و در دریا فرورفت و به جای آن احساس زندگی و بودن همه ی هستی ام را در خود گرفت. وه که چه نیرومند بود! نیروی دریا که شعله ی گناهان مرگبار مادر را در من خاموش کرد تا طبیعت افراط شده به داد من برسد و گیجی و منگی مرا به دریا بریزد و در آن غرق کند؛ همه چیز همینطور بود که توصیف کردم ولی مگر حلیمه می گذاشت این حالت ها ادامه پیدا کند. درست در درک این حالت های بی نظیر فرورفته بودم که دست او روی شانه ام خورد تا هشدارم دهد دست از پا خطا نکنم. یک دست ظریف و سفید، آری این دست خود او بود که ضمن مراقبت از من می خواست در بزم ادراک های بی نظیر همراه من غرق لذت شود. من هم دستم را روی دست او گذاشتم و گفتم: آمدی عزیزم! نترس من از این به بعد با چنگ و دندان زندگی خواهم کرد.