از روزی که چشمان سبز و یاغی دیلان در کارگاه فرش بافی آن دهکده کوهستانی ، ناگهان دلم را برد بیشتر از پنج ماه می گذشت . حال می خواستم بار دیگر به آن میعادگاه ییلاقی بروم . با مینی بوس بنزی که محتاطانه گردنه های برف گیر کوهستان را طی می کرد راه افتادم . شب هنگام به دهکده رسیدم و مینی بوس نیز با صدایی شبیه به خرناس سگ جاده را در پیش گرفت و دور شد. برف می بارید و کپه های آن مثل هزاران پروانه بال شکسته روی زمین فرود می آمد. در ورودی دهکده با قبرستانی مواجه شدم که درختان اوکالیپتوس آن به بیرون از دیوار پیرامونش سرک کشیده بودند. تا به حال ندیده بودم مردگان را این قدر نزدیک دهکده زندگان دفن کننند. ترس آور بود اما از آن جایی که مطمن بودم به زودی قبرها زیر لایه ای از برف محو می شوند و از لبه آن ها قندیل های کوچکی آویزان خواهد شد ، این ترس بی پایه را از خودم دور کردم. روشنایی برف، شکوه شب و ابهام آن را پایمال کرده بود.