تا بخش بستری بیماران راه زیادی طی کردیم و چند راهروی پیچدرپیچ را که روی کف براقش چند خط زرد و قرمز و آبی برای راهنمایی بیماران کشیده شده بود دنبال کردیم تا به آنجا برسیم. راهروهای کمنور، دلگیر و آکنده از بوی مواد ضدعفونی و الکل و به شکلی محزون تمیز و مرتب. اتاقهای متعدد و شبیه به هم زیادی سر راهمان قرار داشت که پر از مریض بود و یکسری مراقب بیمار هم با قیافههای خسته و ماتمزده و حوصلههای سررفته بالای سر عزیزانشان کشیک میدادند. موقعی که وارد اتاق شدیم، نگاهش درگیر تلویزیون بود و تا متوجه ما شد سبیل پژمردهاش کمی از هم باز شد و علائم یک لبخند محو روی صورتش پدیدار گردید و به نشانهی ادب و احترام بهزحمت تکان کوچکی روی تخت بیمارستان به خودش داد و با اینکه احوال خوشی نداشت، با خوشرویی از ما استقبال کرد. با دیدن او کمی جا خوردم چون نسبتبه آخرینباری که دیده بودمش خیلی عوض شده بود و انگار هر روز بیمارستان برایش حکم یک سال عمر معمولی را داشت و طی این چند روزی که ندیده بودمش چند سال پیرتر به نظر میرسید و فکر کنم اگر چند روز دیگر آنجا میماند دیگر چیزی از آقارحیم برای بازگشت به خانه باقی نمیماند. نمیشد دقیق حدس زد چقدر ولی از ظواهر امر معلوم بود که وزن زیادی از بدنش کاسته شده و از چشمهای پفکرده و متورمش دیگر هیچگونه برقی ساطع نمیشد؛ انگار نیروگاه داخلی بدنش دچار مشکلات اساسی شده بود. از زیر موهای رنگشدهی پرکلاغیاش حدوداً دو سانتیمتر موهای سفید و مخالف رنگ پرهای کلاغ بیرون زده بود و تمام حرکاتش، حتی صحبت کردنش آهسته و کند به نظر میرسید و از آن آقا رحیم قبلی چیز زیادی نمیشد در این کالبد دراز کشیده یافت و اگر اسم و شهرت و یکسری مدارک شناسایی نداشت، باور اینکه این مرد همان آقارحیم است کار دشواری می نمود...