آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خنده اش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع می رفتیم، با دوستانش آن جا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم و می گفتم:« بچه ها، بازم دار و دسته محمدخانی!» بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب می بردند، برای همین ازش بدم می آمد. فکر می کردم از این آدم های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آن هایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی می کنه، میره تفحص شهدا!».