همه چیز را خراب کردم، ویل! نشستم و زانوی غم بغل گرفتم. سعی کردم تصور کنم که اگر ویل می توانست مرا ببیند چه می گفت، اما این بار دیگر نمی توانستم صدای او را در ذهنم بشنوم و این حقیقت به ظاهر کوچک مرا غمگین تر می کرد. به من بگو حالا چه کار کنم؟ متوجه شدم که نمی توانم در آپارتمانی بمانم که از ارث ویل خریده شده بود. پر از احساس ناکامی ها و شکست های من بود، شده بود پاداشی که من لیاقتش را نداشتم. چطور می شد در جایی که به خاطر همه کارهای اشتباهی که کرده بودم به من رسیده بود، خانه ای برای خود دست و پا کنم؟ می توانستم آن را بفروشم و پولش را در جایی سرمایه گذاری کنم؛ اما در عوض کجا باید می رفتم؟ به کارم فکر کردم، به اینکه چه طور با شنیدن صدای نی لبک ایرلندی حتی در تلویزیون هم ناخودآگاه دل آشوبه سراغم می آمد و معده ام تیر می کشید، به طرز رفتار ریچارد که باعث می شد احساس پوچی و بی ارزش بودن کنم. به لی لی فکر کردم، متوجه سنگینی غریبانه سکوتی شدم که وقتی می دانی در خانه تنها هستی و کسی هم نخواهد آمد شکل می گیرد. با خودم کلنجار می رفتم که او کجا بود؛ مدام این افکار از ذهنم می گذشت.