بوی خاک شهر را پر کرده است و نفس شمارهبازی میکند با ریۀ خشک شده. آسمان ابری ندارد. دود و خاک خورشید را بیرنگ و بیخاصیت کرده است. زمزمۀ «امید» هنوز در گوشم است... همین دقایقی پیش، نه، همین ساعاتی پیش و شاید روزها و شاید سالها پیش. او مرا جای گذاشته است در دیار خاکگرفته. حال، امیدِ دیدارش در دلم جوانه زده و با نسیمی که از روی سرسبزی درختان و کوههای پربرف آن دورها به من رسانده شده، شوق پرواز و دیدنش در من اوج گرفته است.