«در یکی از فیلمهای آنتونیونی، دو شخصیت اصلی داستان، پس از تماشای فیلمی، بیرون سالن سینما خیلی تصادفی با هم برخورد میکنند. آنها دربارهی یکدیگر و این برخورد تصادفی صحبت میکنند، اما هیچ اشارهای نمیکنند به فیلمی که همین الآن دیدهاند. فیلم میتواند به دنیای درونی ما پا گذارد، در آنجا سکنی گزیند و با دگرگون شدن سرنوشت ما دگرگون شود و این دقیقاً همان کاری است که من در اینجا کردهام؛ به یاد آوردن یک فیلم، تعمق و تأمل دربارهی آن و تلاش برای نوشتن دربارهی حضور ماندگارش که مثل روح یا شبحی دست از سرت برنمیدارد و همهجا مثل سایه دنبالت میکند: بهویژه که فیلمی از آنتونیونی باشد، یکی از هشت فیلم رنگی مهمی که از سال ۱۹۶۴ به بعد ساخت و تنها پس از پذیرش این واقعیت گریزناپذیر که دنیای او دنیایی رنگی است... رنگ طنین دارد، از حال به گذشته حرکت میکند، موجب میشود چیزی را به خاطر بیاوریم و در گذشته غرق شویم.»