هنوز آفتاب نزده که مسافر از جلوخان عبور کرده و وارد هشتی بزرگ اقامتگاه میشود. به دو سوی هشتی نگاهی میاندازد و چون در ابتدا کسی را نمیبیند، از پلههای سمت چپ هشتی پایین میرود و پشت یکی از میزهای کوچک مینشیند. نگاهش در اطراف میچرخد و برای چند لحظه محو فضا میشود. به سنگفرش آجری، پردهها، پنجرههای چوبی و آبی رنگ و گلدانهای پر از شمعدانیهای باطراوت نگاه میکند. انار سرخی که در دست دارد را بو میکند و میگذارد روی میز. بعد منتظر میماند تا کسی پیدا شود و به او خوشامد بگوید. کمی بعد سروکلهی پیشخدمتی خوابآلود پیدا میشود.