بردیا لحظه ای از ترس خودش را عقب کشید، اما انگار دست پری روی شانه اش باعث شد که دلگرمی خاصی پیدا کند. پس توانست نفس عمیقی بکشد و گفت: من مطمئنم به کسی اینجا بود و داشت من رو نگاه می کرد. سنگینی نگاه و انرژی منفی وجودش رو حس می کردم، انگار یه لحظه تمام بدنم یخ شده بود و چیزی مثل یه... نمی دونم چی بگم، یه چیزی مثل هوا بود که بدنم رو بی حس و سرد کرده بود. وقتی برگشتم یه سایه، یا شایدم یه شبح، دیدم که انگار یه نیزه ی بزرگ و عجیب توی دستش بود که از پشت پنجره رد شد. دختر شاه پریان که با چشمانی متعجب و خیره به او گوش می داد، انگار متوجه چیزی شده باشد گفت: ...