ژان کلود کریر در خصوص اینکه چرا ژان راسین در دههی پنجم زندگیاش نتوانست حتی به شاهکارهایی که در دههی سوم زندگیاش نوشته بود نزدیک شود، مینویسد: «فرسایش زمانی، خستگی ذهن، فقدان ناگهانی انگیزه، هجوم خزندهی رفاه و آسایش زندگی روزمرهی رسمی: اینها همگی آن خطرهایی هستند که در کمین شاعران نشستهاند؛ خطرهایی که نزدیک شدنشان پیشبینیناپذیر است.» ولی خب برای نویسنده و شاعری که یا خودش مهاجر است یا زادهی خانوادهای مهاجر، آنهم مهاجری رنگینپوست و از نژادی دیگر در دل اروپای سفیدپوست، هیچکدام اینها اتفاق نمیافتد! نژادپرستی چنان ریشهی عمیقی در ذهن و زبان انسان سفیدپوست غربی دارد که نویسندهای با تبار و نژادی دیگر، از آغازین روزهای زیست اجتماعیاش درحال تجربهی دیگری پستبودن است، دیگریای که هماره باید از خود انسانیاش برابر هجوم وحشتآلود همسایه، معلم، همکلاسی، همکار و حتی نگهبان سالن رقص، دفاع کند! «حنیف قریشی» یکی از آن نویسندگان درجه یکیست که در لندن به دنیا آمد و همواره در مقام یک مهاجر نسل دومی، به قول «دانکن سندز»، فاشیست نولیبرال، یکی از آن خیل عظیم «وصلههای ناجور»یست که یکدستی سفیدپوستان متمدن را تهدید میکنند! ازهمینرو نام کتابی از نویسندهای زادهی لندن، از پدری پاکستانی و مادری انگلیسی که جزئی از میلیونها وصلهی ناجور یک جامعهی راسیست است باید این باشد: «وطن من کجاست؟». چهار جستار و یک داستان تجمیع شده در این کتاب، حامل لحظههای بسیاری از کودکی تا پیرسالی قریشیاند و آینهی تمامنمای تجربهی زیستهی انسانی که شهروند درجه چندم بودن را بیوقفه با جسم و جانش درک کرده و دانسته در نوشتههایش هویدا کرده است. قریشی در تکتک متنهای وطن من کجاست، مسئلهی مهاجربودن، دیگرستیزی و نژادپرستی ریشهدار جوامع اروپایی - آمریکایی را بازتاب داده و برابر همهی تعریفهای رایج از فهم مردم از همنوع و همنوعدوستی که بهجای عشق به جهان و انسان درحال تقسیم به واحدهای کوچکتر قومی و نژادیست میایستد و برایش تفاوتی نمیکند که بلاهت نژادپرستانه و دیگرستیز نزد سیاستمدار محافظهکار انگلیسیست یا «الایجا محمد» سیاهپوست رهبر جنبش امت اسلام.