داستان حاضر، بیانگر عشق راوی به دختری با نام "سلما" است که با نثری شاعرانه، نگاشته شده است. در قطعهی آغازین کتاب میخوانیم: "عشق آمد و شولای سبزش را روی دلم کشید/ دلم بیدار شد،/ جوانه زد،/ شکوفه داد/ و خندید/ بیآن که حدس زده باشم/ مبتلا شدم به عشق/ مبتلا شدم به سلما و....".