در بخشی از کتاب مفتون میخوانید: درماندگی زهر قویای بود، همانند یک دشمن زیرک و موذیای که دست و پاهایش را بسته و سر راهش تله گذاشته باشد. این زهرکه قطره قطره در روحش نفوذ میکرد؛ هر روز از قدرت او میکاست. هر روز بیشتر امیدهایش را از دست میداد. علیرغم تمامی بلاتکلیفیهایی که در درونش وجود داشت، امیدهایش همیشه به رنگ آبی بود. تا که به امروز! و اکنون تمامی امیدهای او سرتاسر رنگ سیاه به خود گرفته بود، رویاها و آرزوهای او با بیاعتنایی تمام، از آیندهی او ربوده شده و در دوردستهای ناامن پراکنده شده بود. در انتهای کوچههای بنبست بود. این زندگی آشفتهی او هم اکنون در دستهای یک مرد جوانی بود.