در بین این همه کار، تِیت به دیدن کیا می رفت ولی هیچ وقت نمی توانست زیاد بماند. بعضی وقت ها برای ده دقیقه پیاده روی در ساحل و گرفتن دستش، چهل دقیقه قایقرانی می کرد. حتی یک دقیقه هم هدر نمی داد. سپس زود برمی گشت. میل محافظت از کیا، او را به طرفش می کشاند. با هر بار به مرداب رفتن، تِیت کتاب های مدرسه یا کتابخانه، بیش تر درباره موجودات مرداب و زیست شناسی، برای کیا می برد. پیشرفت کیا شگفت انگیز بود. یک بار تِیت به او گفت که کیا می تواند همه چیز را بخواند و به محض یاد گرفتن خواندن، می توانست همه چیز را یاد بگیرد. یاد گرفتن یا یاد نگرفتن را باید خود کیا ترجیح می داد. تِیت گفت: «هیچ کس خودش رو به زحمت نمی ندازه که مغزش رو پر کنه. ما مثل زرافه هایی هستیم که از گردنمون برای رسیدن به برگ های بالاتر استفاده نمی کنیم.» کیا در ساعاتی که تنها بود، با چراغ فانوس، می خواند که چطور گیاهان و حیوانات برای تطبیق خود با زمینی که هر لحظه در حال تغییر است، خودشان را تغییر می دهند؛ چگونگی تقسیم سلول ها و به ویژه کار تبدیل شدن شان به ریه یا قلب، در حالی که باقی به عنوان سلول بنیادی برای مواقع ضروری نگه داشته می شدند را می خواند. پرنده ها بیش تر موقع طلوع آفتاب آواز می خوانند چون هوای خنک و مرطوب صبحگاهی آوازها و معنی های شان را به فاصله دورتری می برد. تمام زندگی اش این اعجاز را به چشم دیده بود، بنابراین از کارهای طبیعت به آسانی سر در می آورد. در تمام این دنیای زیست شناسی، به دنبال دلیلی برای این که چرا مادری زاده اش را ترک کند گشت…