در واقع من خود را در وضعیت یک کودک مکتبی یافتم که در برابر معلمی بزرگ زانو زده و درسهای تازهای میگیرد. «مبارزه همیشه سخت است. این سختی وقتی از حد تحمل فراتر میرود که آدمها خود را در مبارزه برای یک هدف، تنها میبینند. مبارزه با تمام سختیهایش، لذت عجیبی دارد؛ اما گر مجبور باشی برای رسیدن به هدف، آدمهای دیگر را قربانی بسازی، لذت مبارزه را کمتر احساس میکنی. هیچ چیزی در مبارزه خطرناکتر از…» متوجه شدم آمرصاحب نگاه تندی به سوی دروازهی اتاق انداخت. نگاه من نیز ناخودآگاه به آنسو کشیده شد. یکی از بچههای کماندو در قاب دروازه ایستاده بود. معلوم نبود چه میخواهد؛ اما نگاه تند آمرصاحب سبب شد که یک قدم عقب رفته و دروازه را ببندد. آمرصاحب دوباره آغاز کرد: «بسیار خطرناک است، اگر در مبارزه با خیانت همراهان مواجه شوی. راه را گم میکنی، اگر ندانی بر کی میتوانی اعتماد کنی.»
نگاه آمرصاحب این بار از کلکین اتاق به نقطهی دوری دوخته شد. چند لحظه در سکوت گذشت. در دل با خود میگفتم، کاش این لحظات به اندازهی یک عمر طولانی شود. نگاهم به نیمرخ چهرهی آمرصاحب دوخته شده بود. چینهای پیشانیاش، بیشتر از هر زمانی در نظرم درشتتر میآمد. همانطور که نگاهش به افق دوخته بود، ادامه داد: «تعهد و صداقت در مبارزه، پایههای اصلی استند. غافلشدن از این دو، به معنای پایان بیمفهوم مبارزه است.» این را که گفت، لبخند نازلی بر لباناش نقش بست و با لحن استفهامآمیزی ادامه داد: «معنای این گپها را میفهمی؟»