همچنان خیره شده بودم به موجها که سیمینه گفت سراسر راهِ بعد از جنگل داشته برای نیما از ملکه زرینه حرف میزده و اینکه چطور باید او را پیدا کنند و نیما باید چطور با او رفتار کند. ولی وقتی نزدیک جنگل میشوند، زنِ سراپا سفیدپوشی را میبینند که روی اسب سفیدی نشسته بوده و نیزه درازی در دست داشته. او به آنها میگوید ملکه زرینه مدتهاست منتظرشان است. وقتی داشت تعریف میکرد که از میان جنگل و زنهای سراپا سفیدی که روی شاخهها بودهاند، بهسمت ملکه زرینه میرفتهاند، یکدفعه سکوت کرد. گفتم: «خب؟ تعریف کن.»