ما ... در برخورد با خود، در برخورد با دیگری، در برخورد با جهانی که در آن زندگی می کنیم، و در مواجهه با جهانی که در ما در جریان است، ضربه هایی را متحمل می شویم. و اینجا؛ نقطه اتصال این برخورد با تن و روان، آغاز داستان زندگی هرکدام از ماست. شب به خیر لهستان داستان زندگی زیست شده انسانی ست که بی آنکه بخواهد، بی وقفه در معرض تروماهایی است که بر تن و روانش می گذرد. همین است که سرمای زندگی تا روز آخر هم رهایش نمی کند؛ «چقدر سرد است دکتر! نه سردتر از آن روزی که خواهر مادرم را در اولین ورودم به لهستان دیده بودم. ولی سرد است و گوشت تنم، و استخوانم و رگ هایم همگی شان، نا آن چند دقیقه که خون ریزی تمام شود و من بمیرم، از سرما می سوزد، می شود دکتر؟! نه از آتش سوختن که با سرما؟ تابه حال از سرما سوخته ای؟! "تاول زده ای از سرما؟! استخوان های تنت از سرما درد گرفته است؟! کبود شده ای؟! بدترین احساس دنیا بود برای تنم این سرما، با هیچ چیز گرم نمی شدم، یک جا باید توی آن می پریدم تا راحت شوم، جهنم جای بهتری بود. گرم، پر از آتش ولی اینجا همه چیز یخ می زند.»