«دیوانگی از درون به من حکم میراند. قدمهایم را به سمت تاریکی برداشتم. جنون و خستگی و استیصال مرا به سمت تباهی مطلق میکشاند: مرگ!... جاذبهای غریب و قوی مرا پرت کرد به پایین...
در میانۀ زمین و آسمان دستی قوی مرا نگه داشت و کشید سمت خودش. جیغ بلندی کشیدم. برگشتم و متوحش نگاه کردم. آقای خاکستری با هر دو دست مرا چسبیده بود. نور کمرنگ ماه از لای ابرها صورتِ جدی و بیلبخندش را نیمروشن میکرد. بارانی سیاه بلندی بهتن داشت که در آن تاریکی هراسناکش میکرد. خیره شد به چشمهایِ من... انگار بترسد دوباره جنون زیر پوستم بدود هر دو دست مرا با قدرت چسبید. نا نداشتم چیزی بگویم. نمیدانستم باید ممنون باشم یا متنفر. باید به او فرشتۀ مرگ لقب میدادم یا خدایگانِ زندگی که دوبار مرا نجات داده است؟»