شاید اگر پنج، شش سال پیش بود، برایش شعری می سرودم، از دقایقی تمام نشدنی. توی بالکن یک عصر پاییزی نشسته ایم. پشت آن میز چوبی خوش تراش که بوی جنگل می دهد. دستان مان حلقه شده به فنجان های گرم چای مان. نگاهمان دوخته به هم، سیگار همدیگر را آتش می زنیم، غرق در هم می شویم. آرامم می کند و من از زیبایی او می گویم. او زیباتر می شود و من، وحشت و اضطرابم محو می شود. قداره کشی که دنبالم است، ردم را گم می کند، سگ های وحشی دیگر پشت ساختمان ، پای پنجره ی پشتی برای ترساندنم معرکه نمی گیرند. گذشته با تمام تلخی هایش به شکل معجزه آسایی محو می شود، برای همیشه. شهامت، عشق و آرمان دوباره مرا در برمی گیرند. هر روز برایش شعر تازه ای می خوانم. بیلبوردهای شهر پر می شوند از شعرهای عاشقانه و غیر تجاری من. آرمه با صدایی که هیچ وقت نشنیده ام شعرهایم را تکرار می کند. من باز هم شاعر می شوم...