یک مأمور به محض این که از مشارکت من مطلع شده بود، اعلام کرد که به زودی کارآگاهی برای صحبت با من به اینجا خواهد آمد.
آن مرد حالا روبه روی من نشسته است...
آن قدر ذهنم از نگرانی و کمبود خواب آشفته بود که اصلا متوجه نام یا تشریفات معرفی او نشدم. اما می توانستم حدس بزنم به دنبال چه جور اطلاعاتی است. بین او و آن روزنامه نگارانی که در خیابان جمع می شوند و همیشه مشتاق فضولی هستند، تفاوتی نمی دیدم.
همه شان تشنه ی پاسخ هایی هستند که هیچ وقت نفهمیده ام.
ای کاش فقط می توانستم فرار کنم، از این مکان و از این لحظه.. شنیدم که کسی گفت «به من بگو ماجرا چگونه شروع شد؟»، در سرم صدای خبرنگار با صدای کاراگاه روبه رویم درهم آمیخته بود. دقیقا مطمئن نبودم که کدام یک از آنها سؤال کرد. با این حال، به ناگهان سال گذشته را با وضوح حیرت انگیزی مشاهده کردم. انگار داشتم از درون یک لنز آن را می دیدم؛ مسیرهای درهم تنیده ای را می دیدم که هرکدام از ما را به اینجا رسانده بود هر مرحله در حکم دومینویی بود که برای درهم شکستن مرحله ی بعدی، ضروری می نمود. با حسرتی فراوان، سرم را به آهستگی تکان دادم و به یاد آوردم که داشتم پاسخش را می دادم.
« همه چیز با یه عکس شروع شد.»