برای درک وضعیت شاعرانی چون فوقی، شاید گویاترین و رساترین تعبیر، همان است که مولانا جلال الدین بلخی در «فیه مافیه» آورده است: «... من از کجا؟ شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست. همچنان است که یکی دست در شکنبه کرده است و آن را میشوید برای آرزوی مهمان. چون اشتهای مهمان به شکنبه است، مرا لازم شد. آخر، آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر، چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند؟ آن خرد و آن فروشد اگرچه دونتر متاعها باشد. من تحصیلها کردم در علوم و رنجها بردم که نزد من فضلا و محققان و زیرکان و نقولاندیشان آیند تا بر ایشان چیزهای غریب و نفیس و دقیق عرض کنم... در ولایت و قوم ما، از شاعری ننگتر کاری نبود...» فوقی نیز در دیباچهی رسالهی اوتوز گنج یا نغمات، با تعابیری قریب به همین مضمون، از گرایش مردم و حاکمان عصر به سخنان پیچیده و معماوار اما پوچ و بیمعنی سخن میگوید و میگوید رویآوردنش به هزالی، هجوپردازی و خلق عبارات مطنطن اما بیمعنی، ظاهراً پاسخ مثبت و تن دادن به نیاز و تمایل ابنای روزگار است. اما در واقع، ریشخند و هجو این کجسلیقگی و افول فرهنگی و ادبی است؛ افول و سقوطی که نمونههای بیشمار آن را در بخش تاریخ صفویه «رستمالتواریخ» نوشتهی محمدهاشم آصف رستمالحکما میتوان دید و خواند. فوقی نه فقط در زمان حیات که پس از مرگ نیز همواره مورد بیمهری و کمتوجهی بوده است. تا آنجا که میدانیم تا به حال هیچیک از آثار او، حتی به صورت گزیده، چاپ و منتشر نشده و مجموعهی حاضر، نخستین گزیدهای است که با رعایت ملاحظات بسیار، برای چاپ و نشر آماده شده است.