مدیر مدرسه، درحالیکه به یادداشتهایش نگاه میکرد، سرش را بالا آورد. «دوازدهمینباره، نه صبر کن دقیق بگم؛ این ترم سیزدهمینباره که تو دردسر افتادی، آگاتا.» در دفتر مدیر مدرسه نشستهایم، هوا بسیار گرم است و تنها دلیلش هم گرمای بیرون نیست. سرم را پایین انداختهام و به زمین نگاه میکنم. حق با مدیر است، واقعاً نمیدانم باید چه بگویم. دکتر هارگِراو (دکتر رونالد هارگراو) عاشق شکستن سکوت است. خیلی هم خوب این کار را انجام میدهد و بهتر است همیشه صبر کنید تا حرفهایش تمام شود. دکتر هارگراو از آن دکترهایی نیست که من و شما میشناسیم، اما دوست دارد همه دکتر صدایش بزنند. روی پیشانیاش پنج لکه به شکل صورفلکی کاسیوپیا یا همان خداوند کُرسی است و نگاه نافذی دارد. فکر کنم براساس جدول طبقهبندی رنگ چشمها، که پوسترش را روی دیوار اتاقم زدهام، چشمانش طوسی روشن هستند. از روی فهرست میخواند: «یک: در سقف کاذب آزمایشگاه شیمی پنهان شدی؛ چون فکر میکردی آقای اِستَمپ سولفوریکاسید میدزده تا در ایبِی بفروشه.» واقعاً این اتفاق افتاد؛ آقای استمپ دزدی کرد، اما من نتوانستم حرفم را با مدرک اثبات کنم. پس مجبور شدم بیخیال جستوجو شوم. بهعلاوه، بابا من را تنبیه کرد و اجازۀ خروج از خانه را نداشتم... -از متن کتاب-