هنوز هم تصویر رفقایم پیش چشمم زنده است: خسته و کوفته بعد کار در سرمایی که به منفی ۴۵ درجه هم می رسید، کیپ تا کیپ نشسته زیر قاب عکس هایی از مارکس و انگلس و لنین، گوش و هوششان متوجه سخنرانی هایی که موضوعاتشان بسیار دور بود از واقعیت زندگی آن روزهایمان. در آن روزها نقش خیال پروست همدم من بود؛ می دیدمش نشسته در آن اتاق دم کرده ی محصور با دیوارهای چوب پنبه ای، که بی بروبرگرد جا می خورد و حتی شاید احساساتی می شد اگر می شنید بیست سال بعد مرگش اسرای لهستانی، بعد از یک روز تمام سرکردن در برف و سرمایی که اغلب به منفی ۴۰ درجه هم می رسید، سراپا گوش بودند برای داستان دوشس دو گرمانت، مرگ برگوت یا هرآن چه می توانستم از جهان فکری پروست به یاد بیاورم. کیف و خوشی سهیم شدن در فعالیتی فکری که بر ما مسجل می کرد هنوز توانایی اندیشیدن و واکنش نشان دادن به مسائل ذهنی را داریم . مسائلی که ازقضا هیچ دخلی به واقعیت آن روزهایمان نداشت حس و حال دلپذیری می داد به اوقاتی که در غذاخوری آن صومعه ی متروک سپری می شد؛ آن عجیب ترین کلاس درس عالم، احیاگر دنیایی که می پنداشتیم تا ابد از دست رفته است. نمی فهمیدیم چرا فقط ما، چهارصد افسر و سرباز، جان به در برده بودیم، از میان آن همه آدم، پانزده هزار رفیق همرزمی که جایی پشت مدار قطبی، در اقصای سیبری، ناپدید شدند بی هیچ رد و نشانی. ته آن ماتمکده، لحظاتی که به همدمی خاطراتم از پروست، دولاکروآ، و دگا گذشت، در خیالم خوش ترین ساعات عمر است.