حس می کردم دارم کار اشتباهی می کنم؛ ولی بیشتر که فکر می کردم، به این نتیجه می رسیدم که فقط دارم یه کم شیطنت می کنم. عزمم رو جزم کردم و نگاهم رو به عرفان دوختم. حواسش به من نبود. چند ثانیه ای که گذشت، نگاهمو احساس کرد و به سمتم چرخید. همون طور که بهش خیره شده بودم، عقب عقب رفتم و جمعیت رو دور زدم. نگاه عرفان تمام مدت به من بود و مسیر حرکتم رو دنبال می کرد. از جمعیت که دور شدم، سریع رفتم داخل چادرش. قلبم اونقدر محکم می کوبید که توی گلوم حسش می کردم. هر لحظه منتظر اومدنش بودم. سایه ش که روی چادر افتاد، قلب منم از کار افتاد...