وقتی وارد اتاق شدم دیدم که دخترک با رنگ پریده و وحشت زده کنج دیوار کز کرده. آن قدر عصبی شده بودم که می خواستم با مشت به صورت همایون بکوبم ولی او خونسرد و بی اعتنا و بی تفاوت نگاهم می کرد. گفتم: «دیوونه ای راستی؟» و او لبخندی زد و گفت: «عاشقشم». گفتم: «خب، این که راهش نیس؟». گفت: «راه دیگه ای نبود». زدم به سینه اش و با عصبانیت گفتم: «بیا بیرون، بیا و اونو ولش کن». کمی به من نگریست، نمی دانم چرا بیش از هرکس دیگری از من حساب می برد. گفتم: «پدر و مادرش بیرون هستن، یالا». همایون بلا تصمیم ایستاده بود. به دخترک گفتم: «بیا، بیا بریم». او نگاهی ملتمسانه به همایون انداخت و چون دید هیچ واکنشی نشان نمی دهد؛ برخاست و به دنبال من از اتاق آمد بیرون و هنگامی در خانه را گشودیم، ملت با دیدن ما شروع کردند به دست زدن و هورا کشیدن، همین که پدر و مادر دختر به سوی او حمله ور شدند، من جلویشان را گرفتم و خواهش کردم این کار را این جا انجام ندهند. آن ها دخترک را کشان کشان به طرف دیگر خیابان بردند. در همین احوال هم ماشین سرهنگ مقابل خانه توقف کرد و سرهنگ با قیافه ای که به نظرم خون از چشمانش می چکید، به سمت در خانه رفت. تا مرا دید با غیظ و خشم گفت: «چه کرده این پسره احمق؟» و تا من خواستم جوابی بدهم، در را با کلید خود باز کرد و داخل شد.
من دیگر آن جا نماندم. پرویز به دنبالم، پیچیدیم به سمت بالای خیابان و در راه که با عجله می رفتیم، مرتب می گفت: «حالا چه بلایی سر همایون می آد؟ باباش چه کارش می کنه؟». گفتم: «هرکاری بکنه، حقشه، پسره واقعا مجنونه». چند روز بعد همایون را دیدم. سرهنگ دو تا سیلی محکم خوابانده بود بیخ گوشش و او را برده بود کلانتری و دو شب نگه داشته بود.