صحنه هایی در زندگی ما وجود دارند که هر روز با آنها وربرو می شویم و چون به ظاهر هیچ اثر متقابلی بین ما و آنها وجود ندارد، هیچ بخشی از اندیشه ما را در گیر نمی کنند. تعداد این صحنه ها نه تنها کم نیست، بلکه از وقایعی که خودمان را مرتبط با آنها می دانیم هم بیشتر است. در این بین اینکه کدامشان به ما مربوط است و کدامشان نیست، کدام نیاز به نگاه عمیق تر دارند و از کدامیک باید عبور کرد، بین انسانها متفاوت است. ما حتی در موضوعات مرتبط به هم نیز چنین تفاوتی را به وجود آورده ایم. برخی از آنها از خیلی پیش تر ها الگوی مشخصی را در فکرمان برای خود تعیین کرده اند و برخی هم برای ما دارای هیچ مفهومی نیستند. همان سکانس های بیچاره ای را می گویم که انگار هیچ جوهری برای نقش بستن در نگرش مان ندارند و معلوم هم نیست که دیگر به چه زبانی باید بیان شوند تا دیده شوند. با وجود اینکه تعدادشان بسیار زیاد است، و هر کدامشان بارها و بارها تکرار شده اند، ما آنها را نمی بینیم.