او مرده. باید بی وقفه به خود بگویم: سوزان در اتاق نیست، با من نیست، اصلا دیگر نیست. او... دفن شده. با این همه، صبح، زیر پتوی قدیمی ام، انگار که بود دفن نشده، حتی نمرده - آن جا، زیر پتو، کنار سم پیرش چمباتمبه زده. وانگهی، چون آنجا بود، تکیه داده به استخوان های پیرم، لمیده کنار اسکلت بیچاره ام، فهمیدم که من، من دفن نشده ام. با این همه هنوز کمی سردم است. من بسیار نحیفم. مادرم همیشه همین را می گفت. بچه که بودم، بی وقفه می دویدم، در خیابان، مزرعه، می دویدم تا سردم نباشد، چرا که بسیار نحیف بودم. می دویدم تا دیگر صدای می را که می گفت بسیار نحیفم را نشنوم. می دویدم. یک روز آن قدر دویدم که برای همیشه رفتم. از راه دریا. بسیار دور از می.