زمستان گذشت. مرغ سقا که تقریباً از سرما یخ زده، از گرسنگی نیممرده و فقط نفسی از او باقیمانده بود با تلاش زیاد از آشیانه بیرون آمد و توانست خود را به رودخانه برساند. مدتی بود یخها آب میشد و اینجا و آنجا حوضچههایی ایجاد شدهبود. بهامید یافتن غذا بهکنار یکی از این حوضچهها پرید ولی با دیدن عکس خود در آب ، وحشت کرد. در مدت زمستان آنقدر لاغر و استخوانی شده بود که لباس بر تنش مثل این بود که بر رخت آویز آویخته باشد . از مرغ سقای کوچک چاق و آراسته سابق اثری نمانده بود . خدا میداند که مهمیزهایش کجا افتاده بود. با قلبی دردمند بهآشیانه برگشت و از آن پس امیدش همه بر باد رفت.
چه فایده ای داشت حتی اگر زنده میماند تا بازگشت زنش را ببیند؟ چه پذیرایی گرمی میتوانست از او بکند؟ چه دلیلی میتوانست از وفاداری خود، از فداکاری عاشقانه زناشوئیش به او عرضه کند.
و آنگاه در یک شب گرم ماه مه او بازگشت، و با تنی نزار، چشمانی فرورفته و ناراحت بازگشت. کاکل کوچکی که بر سر داشت کنده شدهبود، پر و بالش شکسته بود، پرهای دمش ژولیده بود. حتی نیمتنه کوچکش رنگ و رو رفته و ژنده بهنظر میرسید. بدنش، معلوم نبود که از شرم یا از سرما، میلرزید.مرغ سقا بهسختی اورا شناخت.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.