احمد، همینطور که کپسولهای گاز بوتان را به مشتریانی در گوشه و کنار شهر قاهره میرساند، به رازی فکر میکند که در دلش دارد. کل روز با گاری و الاغش توی خیابانهای پر از ماشین و شتر این طرف و آن طرف میرود، به دل کوچههای پر از دکهی کاسبها میزند، از کنار ساختمانهایی هزار ساله رد میشود و در تمام این مدت رازش را در دلش حفظ میکند. حس خیلی خوبی دارد که میتواند این راز را فقط برای خانوادهاش فاش کند؛ فقط وقتی به خانه برمیگردد.