من شاعرم
باربرِ کلمات و
هجو و هجا
تا قاعده برقرار بماند
خطی متصل میان من و هیچ
تا پنهان شود سوختههای شب و
سپیدیهای صبح.
شاعرم
جرمم خیال و رویاست
تصور ِ نامتناهی بودن
از خون و از جنون
از سرخی دل و از گوشه گوشههای مرگ.
از بد حادثه نوشتم
از فصلم
از سینهی ناگشودهام
از دوستت دارم
از خواهم داشت
مُهری بر لب و
کلامی جویده
تا نوشتن سرپناهی باشد.
شاعر بودن
دریغا که اندوه را شخم میزند
تا قاصد خرابم باشد
و دلم بپاید.
من باربر کلماتم
شاعرم...