چه نسبتی داشتم
جز چَشمی که همیشه توی چَشم میدوید.
در آهو،
دو لکه را در پوست باز میکردم
شاخها را برمیداشتم
و سنگها بر پیشانی،
منتظر بودم تا سوختن
مَحرَمانه سوختن
در پوشاندنِ آنکه با گَردنی کشیده میخوابید.
چه شکلها بودی
دست که میکشم، نمیدانم.
و از هر طرفی یکی از گَله گریخته بود.
حاصل، همین سرایت نیستی است
در آن زمان که سری را نشانه میروند،
میمانم، تا دیدن جنگلی که در عُریانی
عًریانی،
سری که در خون بازمانده و در حُفرههای گوشهایش
میگِریَم
یکی صدا بزند نرو در چاهِ عمیقتر صدا
در سنگهای ریخته،
تکان نخور
و آنجا که افتادهای، به خانه برنگرد