میخواستند پیامد اعمالم را نشانم بدهند. چوبه های دار اهردروف را طوری درست کرده بودند که میتوانستند در هر نوبت شش نفر را به دار بیاویزند. وقتی آن روز چوبه های دار را دیدم در انتهای هر یک از طناب ها یک نگهبان مرده ی اردوگاه تاب مبخورد و همه پیش بینی میکردند به زودی زود مرا نیز به دار بیاویزند. خودم هم همین پیش بینی را میکردم، و به آرامش شش نگهبانی که به طناب ها آویزان بودند علاقه مند شدم. مرگشان سریع اتفاق افتاده بود. عکس مرا در حالی که به چوبه ی دار نگاه میکردم گرفتند. ستوان اوهار با قامتی لاغر همچون گرگی جوان، و سراپا نفرت همچون مار زنگی پشت سرم ایستاده بود.