فکر میکردم این اتفاق ممکن نیست که خانوادۀ آدم برای آدم بیاهمیت شوند، یا دلت بخواهد مدتی از تو فاصله بگیرند و دور باشند. این حس برایم تازگی دارد. نمیدانم دقیقاً مسببش چیست، نمیدانم این حس چقدر واقعی است، اما حس میکنم چنین حسی دارم و نمیدانم که باید بهداشتن چنین حسی چه حسی داشته باشم. آن روز با خودم میگفتم تا جایی که یادم میآید لحظههای ناراحتی، گنگ و پر از مالیخولیایم را اینجا، و گمان کنم هر جای دیگری، نوشتم. یادم نمیآید چیز شادی بوده باشد. شاید بهخاطر این است که نمیدانم شادی چه حسی است. شاید بهخاطر این است که وقتی شاد هستم هم احساس غم و حتی هراس میکنم. کلاهدوز من! حضور فیزیکیات بهمن آرامش میدهد، باعث میشود قدری از این دنیا فاصله بگیرم اما... در این دفعههای اخیر با هم بودنمان، نمیدانم چرا گاه کس دیگری را بهجای تو تصور میکنم. نه که بخواهم او جای تو باشد، نه... تصور احمقانهای است، دانستنش برایت احتمالاً آزاردهنده خواهد بود اما برای من هم آزاردهنده است و بیشتر گیجم، اصلاً نمیدانم چرا ناگهان به ذهنم خطور میکند. بیحوصلگیهایم، با منفیبافیهایم آزارت ندهم. دور میشوم که وقت و بیوقت تمایل تو بهحرف زدنمان باعث نشود از کوره در بروم. دور میشوم چون نمیتوانم واکنشی را داشته باشم که تو انتظار داری. شاید هم دور میشوم چون میخواهم گم باشم. نامرئی باشم. اگر حضور فیزیکیات بود اینقدر دوری نمیجستم. اما این ارتباطهای مجازی از راه دور، نمیدانم.