شب چهاردهم
شهرزاد گفت: ای پادشاه سعادتمند، آن گدای یک چشم گفت: ای بانو، چون دختر پادشاه با کارد دایره ای کشید و طلسمی برآن نوشت و چندین ورد برآن خواند، ناگاه دیدیم که قصر تاریک شد و غول ظاهر گردید. همگی ترسیدیم. دخترسلطان به او گفت: لا اهلا و لا سهلا.
غول به صورت شیری پاسخ داد: ای خیانتکار، چگونه قول خود را از یاد بردی و پیمان خود را شکستی؟ زیرا من و تو به هم قول داده بودیم که یکدیگر را آزار ندهیم. حالا که تو قول خودت را زیر پا گذاشته ای، آماده باش. سپس دهان باز کرد و مانند شیر غرید. دختر مویی از گیسوان گرفت و وردی برآن خواند. آن تار موفورا تبدیل به شمشیری برنده شد و شیر را به دو نیم کرد. سرشیربه شکل عقرب درآمد. دخترنیز تبدیل به مار بزرگی گردید و باهم درآویختند. سپس عقرب مبدل به عقاب شد و دختر نیز به شکل کرکس درامد. مدتی باهم جنگیدند. غول، گربه ای شد سیاه. دختر نیز به شکل گرگ درآمد...