شعلههای سرکش، خشمگین و سوزان را با دنیایی از دلهره فرو مینشانی. همه روز و شبت را با آتش، پنجه میافکنی تا هیچ خانوادهای، شبی را بیخانه و خانواده پلک نبندد. پیشانی تو را میبوسم که خطهای سرنوشت بسیاری از انسانها به پیشانی تو گره خورده است.سرنوشتهای سوخته را با ابرهای عشق، به بهار پیوند میزنی و هرکجا که قدم میگذاری، امید جوانه میزند…
سِیر داستان، برههای از زندگی چند آتشنشان را به نمایش میگذارد که زندگی و سرنوشت
هرکدام از آنها با آتشیست که زبانه میکشد و آنها هستند که برای حفظ جان و مال
مردم مملکت خود، از خود میگذرند…
داستان، داستانِ مرحلهای از زندگانی چند آتشنشان است و امیدی برای درک شدن آنها،
برای دیدن و چشیدن سختیهایی که میکشند و پابهپای آنها صحنههای درد را لمس کردن…
هربار با هم پا در یک عملیات خطرناک و نفسگیر آتشنشانی گذاشتن، صدمه دیدن،
خندیدن، گریه کردن، از زندگی خود گفتن، ولی در این بین…