روی زمین نشستم و از دور نگاهش کردم. چند روزی از آمدنم به اتاق شان گذشته بود. دلم می خواست کمکش کنم اما نمی توانستم! چون بعضی رنج ها در وجود آدم تنیده و بعضی دردها با تار و پودت بافته می شوند. هیچ وقت نمی توانی یک رج اشتباه بافته شده در یک قالی را از میان آن همه تار و پود، جدا کنی مگر یک تیغ دستت بگیری و تمام قالی را رشته رشته کنی. در آخر می توانی رج اشتباه را بیرون بکشی اما چیزی که از آن قالی زیبا و پرنقش ونگار باقی می ماند، فقط یک مشت نخ های رنگارنگ پاره است و بس... رج های اشتباه وجود هر کس یا آن هایی هستند که آدم، خودش با دست خودش یکی یکی به وجودش گره می زند یا قالیبافی دارد که پای دار زندگی اش نشسته و وجودش را گره به گره و رج به رج، اشتباه می بافد. من و اشتباهاتم همان رج های بی ارزش و نامیزان بودیم و قالیباف زندگی ام...؟ من نمی خواستم بیشتر از این به زندگی آتوسا تیغ بکشم...