بعد مامان لگد نرمی زد به پتو. سحر جیغی زد و از زیر پتو دادش زد بیرون، «صد دفه گفتم ولم کنین، کاری به کار من نداشته باشین. من می خوام بمیرم...» گفتم: «پاشو جمع کنیم. فقط ایناس که ما رو نجات می ده.» پتو را بیشتر روی سرش کشید: «گم شو بابا!» قبلا به سحر گفته بودم که ما فقط باید نویسنده بشویم، «چون عرضه هیچ کاری رو نداریم، دقیقا به این دلیل.»