دلم میخواهد این روزها زودتر بگذرد، این روزهای سرد و توخالی، این روزهای خستهکننده و بیاثر. نمیدانم مقصدم کجاست؟ خستهام، این قدر خسته که تاب فکر کردن را ندارم. چرا خوشبختی از من رویبرگردانده است؟ باید بخوابم، شاید اتفاقی بیفتد... من خواب میبینم، خواب تو را که خیلی خوبی و به من میگویی: "با من سخن بگو، من صدای تو را میشنوم، صدای گریههای تو را میشنوم، صدای تو از میان تاریکیها میگذرد، ابرها درمینوردد، با نور ستارگان میآمیزد، و با انوار خورشید به من میرسد... تو بینایی و صدها میلیون سلول حساسی که من در چشمهای تو نهادهام به تو توانایی میدهد تا از دیدن گل، دانهی برف، پرواز عقاب، طراوت کودک، و نگاهی عاشقانه لذت ببری... بگذار ابرهای تاریکی که تو را پوشاندهاند بزدایم، امروز تو به آگاهی رسیدهای که بزرگترین معجزهی جهان هستی".